PDF نسخه کامل رمان روماتیسم از معصومه نوری در1156 صفحه
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان، شعر و داستان
PDF نسخه کامل رمان روماتیسم اثر معصومه نوری دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل) در ۱۱۵۶صفحه
آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! در یک شبِ نحس، شاهد قتل دخترعمویش میشود که مثل خواهر بودند، هیچکس حرفهای آذر را باور نمیکند و مجبور میشود که به ناحق و با انگ دیوانگی، سه سال تموم را در آسایشگاه روانی بگذراند! حالا بعد از سه سال، درست زمانی که فکر میکند همه چیز تمام شده، پیامهای عجیب و مرموزی برایش ارسال میشوند که فرستندهی آنها حتی از ریزترین جزئیات زندگی آذر هم خبر دارد! …
پرده ای از رمان روماتیسم
به خانهی کوچک روبرویم خیره میشوم. فکرش را نمیکردم حتی خانهمان را هم از دست داده باشیم؛ اما انگار این ورشکستگی خیلی چیزها را تغییر داده بود. از ماشین پیاده میشویم. مادرم فرهاد را تعارف میکند و او میگوید که نازنین منتظرش است. نازنین؟ همان دختر عموی پر مدعایش؟ پس نگار چه شد؟ کلافه به لبهایشان که مدام تکان میخورند و حرف میزنند نگاه میکنم. -وظیفه بود خاله بهتره زودتر برید آذر خسته ست. مادرم بعد از گفتن به “نازنین سلام برسان و یاسین را از طرفم ببوس” بالاخره دل میکند و خداحافظی میکند. هنوز هم از پدرم خبری نبود. پس فروغی دربارهی زمین گیر شدنش راست گفت بود. داخل خانه
میرویم و مادرم دری را نشانم میدهد. -اونجا اتاقته عزیزم خیلی وقته که آمادش کردم. نگاهش میکنم و با مکث به سمت اتاق حرکت میکنم. اسپری درون دستم را روی تخت پرت میکنم و به سمت پنجره میروم. به ورودی دید ندارد و میفهمم که پشت خانه است. پرده را کامل کنار میزنم و بعد به سمت کمد میروم، درش را باز میکنم و لباسهای قدیمیام را نگاه میکنم. شک ندارم نه تنها برایم کوچک نشدهاند بلکه گشاد هم هستند. میچرخم و رو به روی آینه میایستم و نگاهی سرسری به اندام لاغرم میاندازم. پوست سفیدم از قبلترها هم رنگ پریدهتر به نظر میرسید. دستهایم را به میز آرایش تکیه میدهم و دقیقتر چهرهام را رصد میکنم.
چهرهای را که برای مدتی طولانی دقیق به آن نگاه نکردهام. نگاه قهوهایم از کی انقدر تلخ به نظر میرسید؟ احساس میکنم در وجودم زهرمار ریختهاند. دستهایم را از روی میز بر میدارم و لباسهایم را با یک تاپ و شلوار ساده عوض میکنم. آنقدر خستهام که سریع روی تخت دراز میکشم و به خواب عمیقی فرو میروم. با صدای پچ پچهای مادرم از خواب بیدار میشوم. چشمهایم را با مشتهایم میمالم و از روی تخت بلند میشوم. آرام به سمت در اتاق میروم و دستم بر روی دستگیره در مینشیند. _حالش چطوره؟ _چجوری باید باشه؟ تو چشمهاش نفرته، دلخوریه، نمیتونم اینجوری ببینمش. از لحن صدایش میفهمم